عاشقانه

رفتم نشستم کنارش گفتم :


 برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی ؟


 گفت : بفروشم که چی ؟ تا دیروز می فروختم که با پولش


آبجی مو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد ،


 با گریه گفت : تو می خواستی گـُل بخری ؟


 گفتم : بخرم که چی ؟ تا دیروز می خریدم برای عشقم


امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...! اشکاشو که پاک کرد


 یه گـل بهم داد گفت :بگیر باید از نو شروع کرد


تو بدون عشقت ، من بدون خواهرم . . .

 

ارسال در تاريخ شنبه 21 بهمن 1391برچسب:, توسط رضا